بسم رب الزهرا
هر بار که به خونه می یومد بی چون و چرا همه ی کارهای خونه رو انجام می داد
از وقتی پدرش آسمونی شده بود ، سعی می کرد جای خالیشو برای مادر ، پر کنه
سعید تنها پسر خانواده بود که حالا پدر خانواده هم شده بود
از وقتی بعد از پدرش به جبهه رفته بود واسه ی خودش مردی شده بود
با اینکه هفده سال بیشتر نداشت اما مثل یه مرد رفتار می کرد
سعید مرد خونه بود ، شده بود بابای خواهر کوچیکترش...
نزدیک عید بود ، زهرا از برادرش قول گرفته بود که براش یه عروسک بخره
عروسکی که می خواست به دختر همسایه عیدی بده
اسفند ماه وقتی سعید با مادر و خواهرش خداحافظی می کرد که به جهبه بره
زهرا پشت سرش بلند بلند می گفت : داداش سعید عروسک یادت نره هااا
سعید با لبخند دستی تکون داد و گفت نه آبجی یادم می مونه
دو سه روز بیشتر به عید نمونده بود
زهرا دل تو دلش نبود
همش با خودش فکر می کرد داداش سعید قراره چه جور عروسکی براش بیاره
شب ها خواب عروسک می دید و روزها تو خیالش با دختر همسایه عروسک بازی می کرد
عید اومد و از داداش سعید خبری نشد
دل کوچیک زهرا از غم گرفت
مدام از مادر سراغ سعید رو می گرفت
مادر تو دلش آشوب بود اما زهرا رو آروم می کرد و می گفت : لابد نتونسته بیاد
لابد خواسته بعدا بیاد تا بیشتر بمونه....
روز دوازدهم فروردین بود که زنگ خونه به صدا در اومد
زهرا با اشتیاق دوید به سمت در ، در رو که باز کرد نگاهش افتاد به مردی که لباس بسیج تنش بود
سلام کرد و سرشو انداخت پایین ، داداش سعید یادش داده بود وقتی نامحرم رو می بینه سرش پایین باشه
مرد بسیجی که از دوستای سعید بود لبخند زد و گفت : شما باید زهرا خانم باشی درسته؟
زهرا گفت : بله ، شما کی هستین؟
_ من دوست داداش سعیدم
_ داداش سعید؟ راست می گید؟ خودش کجاست پس؟
_ خودش نتونست بیاد ، اما اینو داد که برات بیارم...
زهرا سرشو بالا گرفت و عروسکی رو که تو دست مرد بسیجی بود نگاه کرد
چشاش از شدت خوشحالی برق میزد
عروسک رو از دست دوست سعید گرفت و دوید به سمت اتاق و مادرش رو صدا زد
.............
مادر بعد از چند دقیقه با دستای لرزون در حیاط رو بست و همونجا تکیه داد به در و روی زمین نشست
نگاه خیسش افتاد به زهرا که دوباره یتیم شده بود...