نگین من دوستت دارم؛ درست عین همه ی لحظاتی که خودمان را خواهر یکدیگر جا می زدیم و می دانستیم. تو برای من، با سعیده برای من هیچ فرقی نداری! انقدری اطمینان دارم که حاضرم به همه ی کائنات برایت قسم بخورم و بگویم که تو خواهر منی! خواهرم بودی و یک روزی هست که من خاله ی دخترک و پسرک تو خواهم شد... تو برایم نازنینی! انقدری که وقتی بعد از مدرسه زنگ می زدی بهم بالا و پایین می پریدم؛ یادم هست روی تلفن اسمت را سیو کرده بودم "neggin" ! چون روی صدای زنی بی روحی که اسمت را تلفظ می کرد حساس شده بودم!
می دانی نگین پدر ِ نازنین تو از پیش تو فقط نرفته؛ از پیش همه ی ما رفته... از کنار تک تک ما رفته... اصلا پدرت رفت چون من به مردانگی اش حسادت می کردم. چون آن روزی که همگی می رفتیم تا "پذیرایی ساده" را توی سینما تماشا کنیم؛ میان جیغ جیغ های هفت، هشت دختر تازه به دوران رسیده اعتراضی نکرد، سکوت کرده بود و حتی گوشه های لبش بالا رفته بود... چون انقدری بزرگ بود که نه نگران جریمه های سنگین پلیس بود و نه به حرف های مردم فکر می کرد... حتی برایش مهم نبود که کمک فنر های ماشینش خراب شود! پدر تو خیلی نازنین تر از این حرف ها بود که من بنشینم و تعریف کنم و مثال بزنم...
می دانی نگین ِ من؛ خواهر ِ من! پدر تو، بابا جان ِ تو مال خدا بود؛ جزو دارایی های مهم خدا بود که به تو قرضش داده بود؛ نه تنها به تو که به همه ی ما قرضش داده بود. به همان سادگی که او را پدر تو، بابا جانِ تو قرار داده بود و تو لذتش را می بردی می خواست عزیزش کمی هم برای خودش باشد؛ حضرت خدا می خواست کمی هم لذت داشتن پدر تو را از نزدیک، خودش بچشد!
و لابد وقتی که بابای تو می رفت پیش حضرت خدا، هزار بار به تو فکر کرده بود؛ به دخترکش که هیچ وقت خیال بزرگ شدن نداشت... لابد به دیوار های یاسی اتاقت فکر کرده بود؛ به اینکه تو هم رنگ بنفش را دوست داری فکر کرده بود؛ تصویر همه ی عروسک های محبوب تو را یک دور توی ذهنش مرور کرده بود ؛ به هنرمند بودن دخترکش فکر کرده بود ؛ به خوش قلب بودن دخترکش فکر کرده بود ؛ به خنده های نخودی تو فکر کرده بود ؛ لابد صدبار به تو افتخار کرده بود؛ لابد ناگهان یاد قول هایی که به تو داده بود افتاد بود؛ یاد حرف های پدر و دختری تان افتاده بود؛ یاد آهنگ هایی که تو دوست داشتی توی ماشینش بشنوی افتاده بودی؛ یاد گله های دخترانه ی تو افتاده بود؛ لابد از فرسنگ ها فاصله چشم هایش را بسته بود و آرام موهای تو را یکبار دیگر ناز کرده بود ؛ لابد از خدا خواسته بود که از طرف "بابا جانت" گونه های گرم تو را نرم ببوسد ؛ لابد دیشب توی خواب که بودی خدا آرام گونه های تو را بوسیده... لابد پدر تو پیش خدا کلی فخر دخترکش را فروخته ؛ گفته که چه نگینی دارد! گفته که چقدر به تو می نازد...
لابد دیشب ؛ آخر های شب ؛ دمدمه های صبح پدرت با حضرت خدا که گپ می زده ؛ یاد آن لحظه ای افتاده که تو به دنیا آمدی؛ آن اولین باری که "بابا" گفتی ؛ اولین باری که دستت را گذاشتی توی دستهای گرم پدرت و به زحمت تاتی تاتی کردی ؛ آن اولین خنده ی کودکانه ات و حسابی پیش روی خدا دلش غنج رفته برای تو!
لابد حسابی آن بالا بالا ها پیش فرشته هایش "نگین!نگین!" می کند... لابد همه ی اطرافیان پدرت آن بالا دارند به تو حسودی می کنند! به دختر آقای پدر حسودی می کنند...
ببین نگین! ببین خواهر ِ من! موعد پس گرفتن قرض خدا رسیده بود... نمی خواهم اصلا منطقی باشی! نمی خواهم که گریه نکنی! نمی خواهم که به حضرت خدا شکایت نکنی! اما بفهم که بزرگی پدر تو توی کوچکی این زمین نمی گنجید...
و لابد پدرت که داشت از اینجا می رفت در حسرت بوسیدن تو ماند ؛ در حسرت اینکه یکبار دیگر تو را توی بغلش محکم فشار بدهد و تو اعتراض کنی... پس بیا یک لطفی بکن ؛ نگذار که دلش پیش تو جا بماند و رفتن برایش سخت شود؛ و یک تکه ای از روحش؛ از روح بزرگش گره بخورد به وجود تو و نتواند بالا برود...
بیا این حسرت ها را از او بگیر و برایش بوسه های نُقلی بفرست و بگذار او هم تو را توی خواب نرم ببوسد... برایش دعاهای بزرگ بفرست...
من هم قسم خوردم پیش پدرت که اگر تو او را به ظاهر نمی بینی؛ در عوض من تا آخرین دم چشم از تو بر ندارم! از امانتی که پدرت دیشب توی خواب پیش من گذاشت....
میدانی نگین تو برای من خیلی مهم تر از این حرف هایی! خیلی مهم تر از اینکه رویم بشود بهت بگویم!
میدانم که حالا خواهر ِ کوچک من چند خیابان آن طرف تر از من انقدری اشک های نگینی ریخته که حالا سرش درد می کند؛ گلویش گرفته و حسابی تیر می کشد؛ چشم هایش سرخ سرخ شده و چند دقیقه یکبار می رود توی فکر... میدانم که از صبح نشستی خاطراتت را مرور می کنی... لحظه به لحظه اش را... حرف ها... عکس ها... نگاه ها... و دم به دم غم می خوری و غم می خوری!
اما صبوری به انتهای فامیلی ات می نشیند! صبور باش خواهر آبانی من! آبانی ها صبور تر از این حرف ها هستند! مثل یک آبانی باش و صبوری را به من هم یاد بده!
...از طرف خاله ی دخترک و پسرک های تو!
پ.ن: نگین جان ببخشید اگه جایی توی کلامی حرفی حدیثی کوتاهی شد! در حد فکر و توان خودم!
امیدوارم اذیتت نکرده باشم. و خیلی حرفها داشتم برای گفتن. اما بیشتر از این طولش نمیدم عزیزم!
+ پای این واقعه را هم حضرت خدا امضا کرده بود!
دعا! دعا! دعا! لطفا! خواهشا! تمنا می کنم!
دعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا!!
نگین گفت که بگم: قرآن بخونید! دعا کنید! یاسین بخونین! و دست بابا هاتونو ببوسین
در ضمن فاتحه وقتی نمیگیره! مخصوصا برای همچنین بنده ای! دریغ نکنید!